جنگل جاویدان

برگ‌ها به لرزش در می‌آیند، شاخه‌ها شروع به حرکت می‌کنند، ریشه‌ها روان می‌شوند و جنگل، سخن می‌گوید.

آخرین مطالب

+ این آهنگ رو توصیه می‌کنم گوش کنین.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۲:۱۷
Old Tree
روز با تو، شب به‌یادت
قصّه با اسمِ تو قصّه‌است
دل یکی بود و نبوده
به همیشه‌ی تو بسته‌است
عقل با تو، دلْ به‌یادت
خونه با نوره تو خونه‌است
روز از نوره تو روزه
نور اوّلین نشونه‌است
دل یکی بود و نبوده
حالِ دل بی‌تو چگونه‌است...
___

من گذشتم از گذشته، واسه فــردا بی‌قرارم
جز صدا کردن اسمت، این‌جا چاره‌ای ندارم
اسمِ تو راه فراره ، اسمِ تو خودِ قراره
روز ِ من بی‌تو و اسمت
شب ِ تاره... شب ِ تاره...
___
روز با تو، شب به یادت
قصّه با اسم ِ تو قصّه‌است
دل یکی بود و نبود ِ
به همیشه‌ی تو بسته است
برگ‌ها در دستِ باده
درد از تو یادگاره
برگ و درد و ناله‌ی باد
تو رو یادِ من می‌آره...
دل یکی بود و نبوده
آه اگه بارون بباره...
___
باز باران با ترانه
عکسِ تو آرامِ خانه
عاشقی تو، راست گفتی!
راست گفتم، عاشقانه
عکسِ تو راهِ فراره
عکس ِ تو خود ِ قراره
بی‌تو و تکرار عکست
شب ِ تاره... شب ِ تاره... شب ِ تاره... شب ِ تاره...
___
روز با تو، شب به یادت، قصّه با اسمِ تو قصّه است
دل یکی بود و نبوده، به همیشه‌ی تو بسته است


وقتی پلاک شونزده آبان رو گوش کنی و هم‌زمان بنویسی، حس خوبی بهت می‌ده. به‌خصوص این‌که چیزی داری برای نوشتن، بدونِ حرف نیستی حدّاقل. حتّی می‌تونی فک‌کنی اینا حرفایِ‌ خودته و راحت داری می‌نویسیشون. ولی بعدش، هرجوری نگاه کنی حرفایِ خودت نیست. فعلاً که به‌وجودِ اون "بَعد" هم شک دارم، پس فک‌نکنم اشکالی داشته‌باشه.
همین چند خطّ کافیه. هرچی مونده فکره، وهم و خیال و گمان و تردیده...

+ شونزده، آبان... به‌ یه روزی نزدیکن. یادت می‌آد.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۴ ، ۰۸:۳۶
Old Tree

سکوت رو نمی‌شه نوشت قطعاً. امّا سکوت، توی ذهن هست. تمومی هم نداره.

چیزی نمی‌تونم بنویسم.


+ " خوابم می‌آد، ولی نمی‌رم سمتِ تخت‌خواب. اون‌‌لعنتی فقط یه تله‌ست! توش از خواب خبری نیست. فقط فکر و خیالِ که انتظارمو می‌کِشه. "


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۱:۵۰
Old Tree
_______

+ پاک شد.
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۴ ، ۲۲:۵۲
Old Tree
بعضی اتفاق‌ها هست که حتّی نمی‌دونی چطوری باید بنویسیشون. حرفی نداری بگی. کلمه‌های خوبی رو پیدا نمی‌کنی. تکون نمی‌خوری هرچقدرم بخوای‌. با یه چیزی خشک شدی انگار، شاید مُردی... فقط یه صدا می‌خوای، یه آهنگ که حواستو پرت کنه. شایدم فقط سکوت. ولی زمان می‌خوای تا باهاش کنار بیای. بالاخره خودت کم‌کم از این خلسه درمی‌آی...

+ اصلاً چرا دارم اینا رو می‌گم؟
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۴ ، ۱۵:۴۴
Old Tree
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۱ تیر ۹۴ ، ۰۱:۴۰
Old Tree
If your sky is falling
just take my hand
and hold it
:)
:
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۴ ، ۰۳:۱۴
Old Tree
تا حالا دقّت کردین که آدم چقدر تو زندگیش با "نشدن‌"ها روبه‌رو می‌شه؟
 حتمن دقّت کردین. به‌نظرم نمی‌شه آدم اون‌قدر خوش‌بخت و خوش‌حال و همه‌چی تموم باشه که هیچ‌وقت تو زندگیش به یه مانع مثه این برخورد کنه. بعضی چیزا نمی‌شن، هرکاری هم که بکنی، هرجوری هم که براشون تلاش کنی، نمی‌شه انجام بشن. انگار طلسم شدن. هروقت می‌ری سمتشون، یا اون‌قدر سختن، اون‌قدر دورن که می‌ترسی ادامه بدی و این ترس،‌ ترسِ دُرستیه. یا اون‌قدر بعدِشون اتقّاق می‌بینی، اون‌قدر چیزایِ بد می‌بینی که نمی‌خوای بری. این‌جوریه که بعضی‌ کارها می‌مونن و هیچ‌وقت انجام نمی‌شن. نمی‌خوام بگم خیلی کار دارم که انجامشون ندادم. ولی خب، کارهایی بوده که ولشون کردم برایِ این نشدن‌ها.

البّته نمی‌شه گفت کار. شاید برای این‌که این‌اسم رو داشته‌باشن، زیادی زوده. بیش‌تر می‌شه گفت آرزو. یا یه‌چیزی تو همین‌ زمینه‌ها. حس بدیه که بهترین آرزوهاتو رها کنی. فقط به این دلیل که نمی‌شن. مثه یه درخته که خودت کاشتیش و رشد کردنشو دیدی، مثه یه خونه‌ست که خودت براش زحمت کشیدی. حالا یه تبر،‌ یه کلنگ بهت می‌دن و دستور می‌دن،بندازش، خرابش کن. باید چشماتو ببندی و پنبه بذاری تو گوشِت و هرچی می‌گن انجام بدی. چون نمی‌شه چیزی که تو ساختی واقعی باشه. البّته همیشه این‌طوری نیست که یه "بقیه‌"ای در کار باشه. گاهی وقتا، خودت باید بفهمی که نشدنی، نشدنیه. این‌طوری دِل کندن سخت‌ترم می‌شه.

بعد،‌ گاهی آدم اون‌‌قدر موجودِ عجیبیه که تو این شرایطِ کنار اومدنِ سختِ با "نشدن‌"ها، می‌‌خواد آروم باشه. اصلن چطوری ممکنه این‌قدر گستاخ باشه؟ وقتی ذهنش داره آرزوهایی رو که باهاشون آرامش داشت رو حل می‌کنه، چطور جرئت می‌کنه آرزویِ‌ آرامش هم بکنه؟ مگه چیزی هم مونده برایِ آروم شدن؟ چطوری باید وقتِ خراب‌کردن،‌ درست کرد؟ اونم تو وضعیتی که نه زمانی برایِ‌ خراب کردن هست،‌ نه درست کردن. به‌خاطرِ یه چیزِ نشدنیِ ساده، کُلِّ زندگی رو هوا می‌مونه. آدم هم می‌مونه سرِ جاش. خشک می‌شه. ادامه بده که یه‌روز سخت‌ترش رو تجربه کنه؟ برگرده که همه‌چیزو درست کنه وقتی می‌دونه بی‌فایده‌ست؟ چمیدونم... تموم شد. حرفی نمونده.

+ کاش به این طالع‌بینی‌ها اعتقاد داشتم. می‌رفتم پول می‌ذاشتم کفِ دستِ یکی، اونم کفِ دستمو می‌خوند و می‌گفت سجّاد، برو که همه‌چی خوبه! منم مثه بچّه‌ی آدم می‌رفتم سر زندگیم... :D این‌قدرم لازم نبود وقتِ خودمو با نوشتنِ این‌چیزای بالایی تلف کنم.

+ می‌دونی یاس، هنوزم رو همون حرفِ قدیمی هستم. خوش‌حالم که گاهی می‌تونم بهش عمل کنم. یادته؟
گرم بخند.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۷:۵۲
Old Tree
آخرش دَردِ دلت، دَر به دَرت خواهد‌کرد
مهره‌ی مارِ کسی، کور و کَرت خواهد‌کرد

عشق، یک شیشه‌‌ی انگورِ کنار افتاده‌است
که اگر کهنه شود، مَست‌ترت خواهد‌کرد


ازهمان دست که دادی، به تو برخواهدگشت
جگرِ خون شده‌ام، خون‌جگرت خواهد‌کرد


ناگهان چشمِ کسی، سربه‌سرت می‌زارد
بی‌محلیش ولی، جان‌به‌سرت خواهد‌کرد


جُرمِ من، خواستنِ دُختر ارباب‌ِ ده است
مادرْ این جُرم، شبی بی‌پسرت خواهد‌کرد


همه‌ی شهر به آوازِ من عادت کردند
وقت مرگم، گذری باخبرت خواهدکرد...


 - امیر سهرابی.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۶:۵۷
Old Tree
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۱:۱۹
Old Tree
جنگل ساکت بود. جنگل همیشه ساکت بود. صدایی وجود نداشت. آوایی شکل نمی‌گرفت. جغدها، کلاغ‌ها و پرنده‌هایِ کوچک، همیشه در سکوتی بی‌پایان به‌سر می‌بُردند. درخت‌ها، آن‌قدر قدرتمند بودند که اجازه‌ی نفوذِ صداهایِ دیگر را ندهند. شاید جادو بود. شاید هم همه‌ی برگ‌هایِ‌ سبز، سکوت را زیرِ لب زمزمه می‌کردند. همین بود که تنها سکوت وجود داشت. شاید، زبانِ درخت‌ها سکوت بود. هیچ‌کس نمی‌دانست چرا. هیچ‌کس هم به‌دنبالِ دانستنِ آن‌ نمی‌رفت. هیچ‌کس نمی‌خواست بداند چرا جنگل برایِ سالیانِ سال، هیچ‌چیز نگفته‌است. در اصل،‌ برایشان مهم نبود.

گاهی انسان‌هایی قدم به پوششِ سرسبزِ جنگل می‌گذاشتند. بوته‌هایِ کوچک، درخت‌چه‌هایِ جوان را کنار می‌زدند، تا به اعماق برسند. از آن‌جا به‌بعد، چیزی آن‌ها را به‌‌سمتِ خود می‌کشید. هیچ‌کس نمی‌دانست چه‌چیز. امّا همه‌ می‌دانستند چیزی آن‌جا در پشتِ درخت‌هاست. پشتِ درخت‌هایی قطور که تمامی نداشتند. همیشه ممنوعه‌ها کششی غریب دارند. جنگل هم ممنوعه بود. انسان‌ها، خودشان آن‌جا را ممنوعه می‌خواندند. خودشان نمی‌خواستند، می‌ترسیدند که کشفش کنند. از سکوتی که تنها با صدایِ زوزه‌هایِ باد شکسته می‌شد، از تنه‌هایِ چوبیِ بزرگی که اطرافشان را فرا می‌گرفتند- آن‌چنان که گویی به آن‌ها خیره‌شده‌اند، از راهِ خروجی که آهسته‌آهسته پنهان می‌شد، واهمه داشتند. امّا هیچ‌کس فکر نکرد که شاید جنگل، منتظر آن‌هاست. منتظر انسان‌هاست که بیایند، بدونِ ترس از گم‌شدن و باز نگشتن بیایند. شاید سکوت کرده‌است که آن‌ها، بشنوند صدایی را که سال‌هاست خاموش شده‌است.

سرانجام شروع شد. جنگل به‌اندازه‌ی عُمرِ همه‌ی درخت‌هایش صبر کرده بود. به‌اندازه‌ی خودِ زمان. پیر نشده‌بود. کم‌صبر هم نبود. جنگل هرگز پیر و کم‌صبر نمی‌شد. امّا خسته بود از صبر کردن، از منتظرِ کسی ماندن... خسته‌بودن، متفاوت است. دیگر کافی بود. دیگر، صبر برایِ درخت‌ها معنایی نداشت. صداهایی به گوش رسید. بادِ تندی میانِ شاخه‌ها وزید. برگ، رویِ شاخه و ساقه لرزید. انسان‌ نخستین‌آوا را که شنید، بی‌اختیار، تا اعماقِ روحش ترسید. صدا، صدایِ یک جنگل نبود...

------------------------------------------------------------------

 + نمی‌دونم چرا. از دیروز این تو ذهنم بود،‌ گفتم بنویسمش.
+ یه خاصیّتِ دیگه‌ای هم که داشت، این‌بود که الآن بهم ایده داد راجب داستانم.
+ یه مدّت دریا دوست داشتم. ینی عاشقِ دریا بودم در اصل. ولی، دیگه اون‌قدرام... عوض شدم؟ از عوض شدن خوشم می‌آد؛ تغییر خوبه، منتها وقتی خودت نفهمی- برخلافِ الآنِ من!
+ باز هم به جمله‌ی « همه‌چیز درست وقتی خراب می‌شه که همه‌چیز خوبه. » ایمان آوُردم.
+ دوباره نقّاشی می‌کشم، خیلی وقته چیزی نکشیدم.
+ از همه‌ی برنامه‌هام عقبم. شب‌زنده‌داری دارم. لذا،‌ « درود بر کافئــــــین».
+ خالی.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۵:۰۰
Old Tree