جنگل جاویدان

برگ‌ها به لرزش در می‌آیند، شاخه‌ها شروع به حرکت می‌کنند، ریشه‌ها روان می‌شوند و جنگل، سخن می‌گوید.
يكشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۴، ۰۳:۰۰ ب.ظ

درختِ پنجم

جنگل ساکت بود. جنگل همیشه ساکت بود. صدایی وجود نداشت. آوایی شکل نمی‌گرفت. جغدها، کلاغ‌ها و پرنده‌هایِ کوچک، همیشه در سکوتی بی‌پایان به‌سر می‌بُردند. درخت‌ها، آن‌قدر قدرتمند بودند که اجازه‌ی نفوذِ صداهایِ دیگر را ندهند. شاید جادو بود. شاید هم همه‌ی برگ‌هایِ‌ سبز، سکوت را زیرِ لب زمزمه می‌کردند. همین بود که تنها سکوت وجود داشت. شاید، زبانِ درخت‌ها سکوت بود. هیچ‌کس نمی‌دانست چرا. هیچ‌کس هم به‌دنبالِ دانستنِ آن‌ نمی‌رفت. هیچ‌کس نمی‌خواست بداند چرا جنگل برایِ سالیانِ سال، هیچ‌چیز نگفته‌است. در اصل،‌ برایشان مهم نبود.

گاهی انسان‌هایی قدم به پوششِ سرسبزِ جنگل می‌گذاشتند. بوته‌هایِ کوچک، درخت‌چه‌هایِ جوان را کنار می‌زدند، تا به اعماق برسند. از آن‌جا به‌بعد، چیزی آن‌ها را به‌‌سمتِ خود می‌کشید. هیچ‌کس نمی‌دانست چه‌چیز. امّا همه‌ می‌دانستند چیزی آن‌جا در پشتِ درخت‌هاست. پشتِ درخت‌هایی قطور که تمامی نداشتند. همیشه ممنوعه‌ها کششی غریب دارند. جنگل هم ممنوعه بود. انسان‌ها، خودشان آن‌جا را ممنوعه می‌خواندند. خودشان نمی‌خواستند، می‌ترسیدند که کشفش کنند. از سکوتی که تنها با صدایِ زوزه‌هایِ باد شکسته می‌شد، از تنه‌هایِ چوبیِ بزرگی که اطرافشان را فرا می‌گرفتند- آن‌چنان که گویی به آن‌ها خیره‌شده‌اند، از راهِ خروجی که آهسته‌آهسته پنهان می‌شد، واهمه داشتند. امّا هیچ‌کس فکر نکرد که شاید جنگل، منتظر آن‌هاست. منتظر انسان‌هاست که بیایند، بدونِ ترس از گم‌شدن و باز نگشتن بیایند. شاید سکوت کرده‌است که آن‌ها، بشنوند صدایی را که سال‌هاست خاموش شده‌است.

سرانجام شروع شد. جنگل به‌اندازه‌ی عُمرِ همه‌ی درخت‌هایش صبر کرده بود. به‌اندازه‌ی خودِ زمان. پیر نشده‌بود. کم‌صبر هم نبود. جنگل هرگز پیر و کم‌صبر نمی‌شد. امّا خسته بود از صبر کردن، از منتظرِ کسی ماندن... خسته‌بودن، متفاوت است. دیگر کافی بود. دیگر، صبر برایِ درخت‌ها معنایی نداشت. صداهایی به گوش رسید. بادِ تندی میانِ شاخه‌ها وزید. برگ، رویِ شاخه و ساقه لرزید. انسان‌ نخستین‌آوا را که شنید، بی‌اختیار، تا اعماقِ روحش ترسید. صدا، صدایِ یک جنگل نبود...

------------------------------------------------------------------

 + نمی‌دونم چرا. از دیروز این تو ذهنم بود،‌ گفتم بنویسمش.
+ یه خاصیّتِ دیگه‌ای هم که داشت، این‌بود که الآن بهم ایده داد راجب داستانم.
+ یه مدّت دریا دوست داشتم. ینی عاشقِ دریا بودم در اصل. ولی، دیگه اون‌قدرام... عوض شدم؟ از عوض شدن خوشم می‌آد؛ تغییر خوبه، منتها وقتی خودت نفهمی- برخلافِ الآنِ من!
+ باز هم به جمله‌ی « همه‌چیز درست وقتی خراب می‌شه که همه‌چیز خوبه. » ایمان آوُردم.
+ دوباره نقّاشی می‌کشم، خیلی وقته چیزی نکشیدم.
+ از همه‌ی برنامه‌هام عقبم. شب‌زنده‌داری دارم. لذا،‌ « درود بر کافئــــــین».
+ خالی.



نوشته شده توسط Old Tree
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

جنگل جاویدان

برگ‌ها به لرزش در می‌آیند، شاخه‌ها شروع به حرکت می‌کنند، ریشه‌ها روان می‌شوند و جنگل، سخن می‌گوید.

آخرین مطالب

درختِ پنجم

يكشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۴، ۰۳:۰۰ ب.ظ
جنگل ساکت بود. جنگل همیشه ساکت بود. صدایی وجود نداشت. آوایی شکل نمی‌گرفت. جغدها، کلاغ‌ها و پرنده‌هایِ کوچک، همیشه در سکوتی بی‌پایان به‌سر می‌بُردند. درخت‌ها، آن‌قدر قدرتمند بودند که اجازه‌ی نفوذِ صداهایِ دیگر را ندهند. شاید جادو بود. شاید هم همه‌ی برگ‌هایِ‌ سبز، سکوت را زیرِ لب زمزمه می‌کردند. همین بود که تنها سکوت وجود داشت. شاید، زبانِ درخت‌ها سکوت بود. هیچ‌کس نمی‌دانست چرا. هیچ‌کس هم به‌دنبالِ دانستنِ آن‌ نمی‌رفت. هیچ‌کس نمی‌خواست بداند چرا جنگل برایِ سالیانِ سال، هیچ‌چیز نگفته‌است. در اصل،‌ برایشان مهم نبود.

گاهی انسان‌هایی قدم به پوششِ سرسبزِ جنگل می‌گذاشتند. بوته‌هایِ کوچک، درخت‌چه‌هایِ جوان را کنار می‌زدند، تا به اعماق برسند. از آن‌جا به‌بعد، چیزی آن‌ها را به‌‌سمتِ خود می‌کشید. هیچ‌کس نمی‌دانست چه‌چیز. امّا همه‌ می‌دانستند چیزی آن‌جا در پشتِ درخت‌هاست. پشتِ درخت‌هایی قطور که تمامی نداشتند. همیشه ممنوعه‌ها کششی غریب دارند. جنگل هم ممنوعه بود. انسان‌ها، خودشان آن‌جا را ممنوعه می‌خواندند. خودشان نمی‌خواستند، می‌ترسیدند که کشفش کنند. از سکوتی که تنها با صدایِ زوزه‌هایِ باد شکسته می‌شد، از تنه‌هایِ چوبیِ بزرگی که اطرافشان را فرا می‌گرفتند- آن‌چنان که گویی به آن‌ها خیره‌شده‌اند، از راهِ خروجی که آهسته‌آهسته پنهان می‌شد، واهمه داشتند. امّا هیچ‌کس فکر نکرد که شاید جنگل، منتظر آن‌هاست. منتظر انسان‌هاست که بیایند، بدونِ ترس از گم‌شدن و باز نگشتن بیایند. شاید سکوت کرده‌است که آن‌ها، بشنوند صدایی را که سال‌هاست خاموش شده‌است.

سرانجام شروع شد. جنگل به‌اندازه‌ی عُمرِ همه‌ی درخت‌هایش صبر کرده بود. به‌اندازه‌ی خودِ زمان. پیر نشده‌بود. کم‌صبر هم نبود. جنگل هرگز پیر و کم‌صبر نمی‌شد. امّا خسته بود از صبر کردن، از منتظرِ کسی ماندن... خسته‌بودن، متفاوت است. دیگر کافی بود. دیگر، صبر برایِ درخت‌ها معنایی نداشت. صداهایی به گوش رسید. بادِ تندی میانِ شاخه‌ها وزید. برگ، رویِ شاخه و ساقه لرزید. انسان‌ نخستین‌آوا را که شنید، بی‌اختیار، تا اعماقِ روحش ترسید. صدا، صدایِ یک جنگل نبود...

------------------------------------------------------------------

 + نمی‌دونم چرا. از دیروز این تو ذهنم بود،‌ گفتم بنویسمش.
+ یه خاصیّتِ دیگه‌ای هم که داشت، این‌بود که الآن بهم ایده داد راجب داستانم.
+ یه مدّت دریا دوست داشتم. ینی عاشقِ دریا بودم در اصل. ولی، دیگه اون‌قدرام... عوض شدم؟ از عوض شدن خوشم می‌آد؛ تغییر خوبه، منتها وقتی خودت نفهمی- برخلافِ الآنِ من!
+ باز هم به جمله‌ی « همه‌چیز درست وقتی خراب می‌شه که همه‌چیز خوبه. » ایمان آوُردم.
+ دوباره نقّاشی می‌کشم، خیلی وقته چیزی نکشیدم.
+ از همه‌ی برنامه‌هام عقبم. شب‌زنده‌داری دارم. لذا،‌ « درود بر کافئــــــین».
+ خالی.

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۴/۰۴/۱۴
Old Tree

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی