گاهی انسانهایی قدم به پوششِ سرسبزِ جنگل میگذاشتند. بوتههایِ کوچک، درختچههایِ جوان را کنار میزدند، تا به اعماق برسند. از آنجا بهبعد، چیزی آنها را بهسمتِ خود میکشید. هیچکس نمیدانست چهچیز. امّا همه میدانستند چیزی آنجا در پشتِ درختهاست. پشتِ درختهایی قطور که تمامی نداشتند. همیشه ممنوعهها کششی غریب دارند. جنگل هم ممنوعه بود. انسانها، خودشان آنجا را ممنوعه میخواندند. خودشان نمیخواستند، میترسیدند که کشفش کنند. از سکوتی که تنها با صدایِ زوزههایِ باد شکسته میشد، از تنههایِ چوبیِ بزرگی که اطرافشان را فرا میگرفتند- آنچنان که گویی به آنها خیرهشدهاند، از راهِ خروجی که آهستهآهسته پنهان میشد، واهمه داشتند. امّا هیچکس فکر نکرد که شاید جنگل، منتظر آنهاست. منتظر انسانهاست که بیایند، بدونِ ترس از گمشدن و باز نگشتن بیایند. شاید سکوت کردهاست که آنها، بشنوند صدایی را که سالهاست خاموش شدهاست.
سرانجام شروع شد. جنگل بهاندازهی عُمرِ همهی درختهایش صبر کرده بود. بهاندازهی خودِ زمان. پیر نشدهبود. کمصبر هم نبود. جنگل هرگز پیر و کمصبر نمیشد. امّا خسته بود از صبر کردن، از منتظرِ کسی ماندن... خستهبودن، متفاوت است. دیگر کافی بود. دیگر، صبر برایِ درختها معنایی نداشت. صداهایی به گوش رسید. بادِ تندی میانِ شاخهها وزید. برگ، رویِ شاخه و ساقه لرزید. انسان نخستینآوا را که شنید، بیاختیار، تا اعماقِ روحش ترسید. صدا، صدایِ یک جنگل نبود...
+ باز هم به جملهی « همهچیز درست وقتی خراب میشه که همهچیز خوبه. » ایمان آوُردم.
+ دوباره نقّاشی میکشم، خیلی وقته چیزی نکشیدم.
+ از همهی برنامههام عقبم. شبزندهداری دارم. لذا، « درود بر کافئــــــین».
+ خالی.